محل تبلیغات شما

هر صبح،گلوله ی شک شلیک میشود و خستگی میدود مرا تا نقطه ی پایانِ

 شب.

"خوف" جای "خون" چرخ میزند این تن را.رگ به رگ.

می چرخد و می چرخد و گیج میرود در خلسه ی خدا،سرم.

مشت مشت ضرب میشوم در خودم،میافتم از نفس، زیرِ آوارِ این

من

و

"تسکین"

میشود واژه ای تزئینی،ورای ویترینِ این سطر

که مرا بهتِ نوشته ی روی آن،بغض میکند هربار:

      "لطفا دست نزنید" 


پ ن: یک گامِ خواب آلودِ دیگر مانده انگار.

بگذار فردا پشتِ پلک های امروز به خواب برود...

این پست صرفا یک هشدار است!

تو دیروز،گذشته ام را ورق زدی...

ی ,  ,یک ,رگ ,چرخد ,مشت ,    ,گامِ خواب ,یک گامِ ,آلودِ دیگر ,خواب آلودِ ,دیگر مانده انگار

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها