هر صبح،گلوله ی شک شلیک میشود و خستگی میدود مرا تا نقطه ی پایانِ
شب.
"خوف" جای "خون" چرخ میزند این تن را.رگ به رگ.
می چرخد و می چرخد و گیج میرود در خلسه ی خدا،سرم.
مشت مشت ضرب میشوم در خودم،میافتم از نفس، زیرِ آوارِ این
من
و
"تسکین"
میشود واژه ای تزئینی،ورای ویترینِ این سطر
که مرا بهتِ نوشته ی روی آن،بغض میکند هربار:
"لطفا دست نزنید"
پ ن: یک گامِ خواب آلودِ دیگر مانده انگار.
ی , ,یک ,رگ ,چرخد ,مشت , ,گامِ خواب ,یک گامِ ,آلودِ دیگر ,خواب آلودِ ,دیگر مانده انگار
درباره این سایت